Ma vie quotidienne

یادداشت های روزانه

Ma vie quotidienne

یادداشت های روزانه

آخرین مطالب

قبل از اعزام میخواستم بیام و حداقل اگه شده یه پست کوتاه بزارم ولی نشد چراش رو خودمم نمیدونم. آموزشی رو افتادم کرمان (13،14 ساعت راه تا شهر خودمون) الان هم بعد از 15 روز، مرخصی بهمون دادن و اومدیم. سه شنبه صبح ساعت 8 و خورده ای خونه بودم. هرچند که 15 روز دوری از خونه چیزی نیس ولی خب برای بار اول همچین کمی هم نبود. واقعا" بوی خونه رو فقط اونموقع بود که حس کردم. میگن قدر پدر و مادر و خونواده رو تو سربازی میفهمی راست میگن، واقعا" راست میگن. خودمم همین 15 روز اینو فهمیدم.

سه روز مرخصی هم به همین سرعت گذشت فردا صبح ساعت 7 باید راه بیفتیم که 8 و نیم شب تو پادگان باشیم. فرصت نیس وگرنه میخواستم از حال و هوای اونجا و سربازی خیلی چیزا بنویسم ایشاالله مرخصی بعدی :)

  • muha mmad

سرباز معلمی هم قبول نشدیم دیگه خدا میدونه 20 روز دیگه کجا خواهیم بود.

20 روز تا تاریخ اعزام ... نبود؟؟؟

  • muha mmad

یه عصر جمعه ی دلگیر و پر از تنهایی تو یه اتاق گرم با یه پنکه ای که همون هوای گرم رو با سرعت بیشتری به خوردمون میده و ماهم فکر میکنیم مثلا داریم خنک می شیم :)

شاید چند سال بعد آدم حسرت همین لحظه هارو هم بخوره خدا میدونه ولی ایشاالله که زندگی هیشکی حتی یه لحظه شم حسرتی توش نباشه.

فقط چیز خوشحال کننده ای که اینروزا هست اینه که فصل ششم سریال Game of Thrones شروع شده و چهارقسمتشم دیدم و لحظه شماری میکنم تا دوشنبه که قسمت بعدیش بیاد از بس که این سریال قشنگه. چیکار کنیم دیگه ماهم به همین چیزا دلمونو خوش کردیم.

نتایج مصاحبه ی سرباز معلمی هم همین هفته میاد و اصلا یه لحظه هم بهش فکر نکردم، بادا باد...

  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۳
  • muha mmad

تقریبا" از آخرین پستی که گذاشتم 50 روزی میگذره. خودمم نمیدونم چرا تو این مدت نیومدم اینجاحداقل چهارخط بنویسم. نه سرم شلوغ بوده نه همچین مشغله ی فکری چیزی داشتم، شاید حرفی برای گفتن نداشتم شایدم حالی برای نوشتن. بهرحال گذشته گذشته.

از این 50 روز چیزی که بخوام بگم شاید مهمترینش اومدن بخشنامه ی سربازمعلمی بود که رفتم آموزش و پرورش و ثبت نام کردم، همین یکشنبه ای هم که بیاد باید بریم اصفهان برای مصاحبه. دیگه خدا میدونه قبولمون کنن یا نه. راستش دیگه بهش فکر نمیکنم هرچی شد، شد. هرجا افتادیم، افتادیم. دیگه این دوسال رو باید گذروند حالا چه سخت چه آسون، چه تو شهر خودت چه اون سر کشور. تا تاریخ اعزامم 46 روز دیگه مونده ...

جمعه ی این هفته که گذشت (10 اردیبهشت) هم تولدم بود و به غیر از همراه اول و بانک ملت کسی دیگه بهمون تبریک نگفت :(

به قول یه بابایی که میگف چون میگذرد غمی نیست ...

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۰
  • muha mmad

عنوان این پست نام کتابیه که به تازگی خوندم، یه رمان کوتاه 108 صفحه ای که داستانش مربوط به ماجرای یک سری حیوان در یه مزرعه ایه که صاحب اون مزرعه به نوعی حیواناتو زیر ظلم و ستم و تحت استثمار خودش قرار داره، شبی از شبها یکی از حیوانات که خوک پیری بوده و به اصطلاح بزرگ همه، سخنرانی قرایی برای حیوانات میکنه که بیایین انقلاب کنیم و صاحب مزرعه (ارباب جونز) رو بیرون کنیم و مزرعه رو مال خودمون کنیم. بعداز مرگ خوک پیر یه روز همه ی حیوانات طی یک اتفاقی ناخودآگاه دست به انقلاب می زنند و ارباب رو از مزرعه بیرونش می کنند، از اینجا به بعد داستان جالب میشه که من بیشتر از این ازش نمیگم فقط چند خطی از متن کتاب رو می نویسم:

اسکوئیلر به سرعت اعدادی پشت سرهم می خواند تا به حیوانات نشان دهد حالا از زمان جونز جوی بیشتر، یونجه ی فراوان تر و شلغم زیادتری دارند، ساعات کمتری کار می کنند و آب آشامیدنی شان گواراتر، عمرشان طولانی تر، بهداشت نوزادان بهتر شده است؛ در طویله کاه بیشتر دارند و مگس کمتر آزار می دهد. حیوانات تمام این مطالب را باور می کردند. در واقع خاطره ی دوره ی جونز تقریبا محو شده بود. می دانستند که زندگی امروزشان سخت و خالی است، اغلب وقت ها گرسنه اند، سردشان است و معمولا جز هنگام خواب، کار می کنند. ولی بی شک روزهای قدیم از امروز هم بدتر بوده است. از این طرز فکر خشنود بودند. به علاوه آن روزها آن ها برده بودند و امروز آزادند و خود مسئله بزرگ ترین برتری زندگی امروز نسبت به گذشته بود و نکته ای بود که اسکوئیلر هیچ گاه از اشاره ی بدان غفلت نمی کرد.
در این روزها دهن های بیشتری برای خوردن باز بود.

قلعه حیوانات - نوشته جورج اورول - ترجمه امیر امیرشاهی - انتشارات امیرکبیر
  • muha mmad
دیروز صبح بوی عید رو حس کردم، هرسال این موقع ها که میشه بوی عید میاد. بوی تازگی، بوی تولد دوباره ی طبیعت، بوی نو شدن همه چی. فقط کاش دلا هم نو بشه، دلِ تموم آدما...
  • muha mmad
چقدر بده که پدرت بهت اعتماد نداشته باشه منظورم اعتماد کاریه اینکه بهش میگی من میتونم فلان کارو انجام بدم بعدش میره به یکی دیگه زنگ میزنه و بعد از چند بار زنگ زدنو نیومدن یارو آخر کار بهت میگه بیا انجامش بده و تو میری درست میکنی چیزی رو که همون یارو گفته سوخته و به درد نمیخوره و باید عوضش کرد.
تازه بعد از این حرفا دوباره یادش میره و میدونم که دوباره اگه یه مشکلی کاری پیش بیاد همین کارشو تکرار میکنه. خوب نیست!!!
آدم باید حتی اگه بچه ش نتونه یه کاری رو هم بکنه تشویقش کنه به اون کار، بهش اعتماد کنه، بهش بگه پسرم من میدونم تو میتونی از پسش بربیای.
  • muha mmad



  • muha mmad
اول میخواستم بیام یکمی راجع به کتابهایی که گفتم بنویسم ولی هرچی فک کردم نمیدونم از چیش بنویسم، مثل یه فیلمه که بخوای واسه کسی که ندیده تعریف کنی خب هرکاری بکنی نمیتونی قشنگ ماجرا رو توضیح بدی جز اینکه واقعا" آدمی باشی که توصیف کردنت خوب باشه که من متاسفانه همچین آدمی نیستم. این شد که تصمیم گرفتم بیام چند خط از اون کتاب رو عین خود متن بنویسم، اینجوری گفتم شاید بهتر باشه :|

کتاب اول کتابی ست از چارلز دیکنز بنام "داستان دوشهر" و ترجمه ابراهیم یونسی:

"گاهی مواقعی که ناخوشیی طاعونی همه جا گیر می شود، بعضی از ما کششی درخود نسبت به این مرض احساس می کنیم و سخت مشتاقیم بر اثر ابتلاء به آن از جهان برویم. همه ی ما این تمایل عجیب را درخود نهفته داریم و فقط شرایط و مقتضیاتی لازم است که آن را رو کند و عیان سازد."

کتاب دوم هم رمانی ست کوتاه از جان اشتاین بک بنام "مروارید" :

"عجیب است که شهرهای کوچک، مسیر خود و ساکنانشان را نگه می دارند و دنبال می کنند. اگر مرد یا زن یا کودک یا بچه شیرخواری برخلاف عادت گامی بردارد، هیچکس بدو توجهی ندارد. هیچ کوششی علیه او بعمل نمی آید. هرگز کسی از بیماریش آگاه نمی شود و از هیچ کارش آرامش اخلاقی شهر بهم نمی خورد و جریان آرام امور شهر همچنین ادامه می یابد. چنین عنصری بوجود می آید، زندگی می کند، نابود می شود و خاطره او در خاطره ی هیچکس باقی نمی ماند. اما اگر کسی از حال عادی و رسوم معمولی پا فراتر نهد و اندیشه ها و عادات معمولی را نادیده انگارد، سلسله اعصاب ساکنان شهر تکان می خورد و جریان ویژه ای در ستون فقرات شهر ایجاد می شود و هر یک از افراد به "همه" می پیوندند.
  • muha mmad
امشب میخواستم بیام اینجا و چندخطی راجع به این دوتا کتابی که تازگی خوندم بنویسم ولی خب الان حسو حالش نیس باشه برا فرداشب.
فقط هدفم از پست گذاشتن اونم این وقت شب این بود که بالاخره شکرخدا تو این چند وقتی که رفتم سرکار و چندتومنی که داره جمع میشه تونستم یه موتور بردارم، موتور مال پدر یکی از بچه هاس که میخواستن بفروشن و قرارشد به ما بدن که همین امشبم رفتیم موتورو آوردیم خونه :) فعلا حرفی راجع به پول نزدیم ولی هرچی باشه به 100 تومن کمو زیاد حل میشه.
ایشاالله که موتورش برای ما خیر داشته باشه و پولش هم زود جور بشه. 
  • muha mmad