Ma vie quotidienne

یادداشت های روزانه

Ma vie quotidienne

یادداشت های روزانه

آخرین مطالب

فارغ التحصیل نامه

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۵ ب.ظ

امروز صبح ساعت 7 که رفتم سرکار ساعت 9 ول کردم رفتم دانشگاه (با موتور مثل سگ لرزیدم) تا رسیدم اونجا 9 ونیم شد و یه ربعی پشت درکلاس استاد وایسادم تا اومد بیرون، بهش گفتم استاد، خدا وکیلی بیا 5 دقیقه بریم نمره ی مارو رد کن بره. رفت یه چایی خوردو باهم رفتیم آموزش برگه ی مارو تصحیح کردو یه 10 و نیم خوشگل بهمون داد :|

شانس ما اون خانومی که مسئول نوبت زنی برای تاریخ تصویه بود رفته بود مرخصی وگرنه اگه اون بود می گفت برو یه ماه دیگه بیا (با اون اخلاقِ گندش). خدا خیرش بده مسئول آموزش رو، یه چیزی گفته بود برام بخر بیار تا نشونش دادم و گفتم آقای فلانی اینم چیزی که خواسته بودین؛ سریع برگه تصویه حساب رو درآورد و گفت برو اتاق فلان بعدشم باقی کارای تصویه.

هیچی دیگه بیخود بیخودی رفتیم تصویه حساب کردیمو کارای فارغ التحصیلی روهم انجام دادیم رفت، شکر خدا، شکر خدا که تموم شد. حالا قسمت خوب ماجرا این بود که ما فکر میکردیم چون دوتا درس افتادیم و تکدرس کردیم باید پول این دوتا درس رو بدیم ولی امورمالی گفتش که نه روزانه پول نمیخواد بدی. ماهم شنگول از کل اتفاقای امروز تو این هوای سرد دلگرم شدیم.

الان که تو خونه ام و دارم جزوه ها و کتابای دانشگاه رو بسته بندی میکنم که بذارم کنار واقعا" دلم گرفته، چهار سال نفهمیدیم تموم شد، چهار سال تو سرما و گرما، تو برف و بارون، تو صف انتظار اتوبوس، تو صف سلف برای ناهار، پشت درکلاسا تا استاد بیاد، تو کلاس درس استاد محمدیان، اون درس میداد پای تخته ما ته کلاس پشت کامپیوترا بمب خنثی میکردیم (بازی minesweeper)، سر کلاس شبکه، اون خواب بعداز ناهار اونم ته کلاس چه حالی میداد. فحش دادنا به استادی که روزایی که کلا" دانشگاه کلاس نداشتیم ولی بخاطر کلاس جبرانی که اون گذاشته بود اونم عصرساعت 4 و 5 باید میومدیم. کلاسای بعدازظهر که باید ساعت 1 سوار اتوبوسی می شدیم که تا گوشش پر بود از بچه مدرسه هایی که تازه تعطیل شده بودنو اوتوبوسو رو سرشون گذاشته بودن. بعداز ظهرهایی که بعداز ناهار حال نداشتیم بریم نماز و رو چمنای کنار استخر دانشگاه تو آفتاب میخوابیدیم و حال میکردیم. توت خوردنای تو دانشگاه، کلاس شروع می شد همه میرفتن سرکلاس ما هنوز وایساده بودیم توت میخوردیم. عکسایی که بچه ها گرفتنو هیچ کدومشم به دست ما نرسید :|

گذشت، همه ش گذشت؛ دیگه هم تکرار نخواهد شد و من فقط اینجا با این کلیدهای روی صفحه کلید فقط میتونم بنویسم که:                    

                                     یادش بخیر، همین!

  • ۹۴/۰۸/۱۱
  • muha mmad

نظرات  (۱)

وقتی تازه دانشجو میشیم حواسمون به گذر زمان نیست و همینجوری روزها تند و تند میگذرن.. خوده من ترم اول و سال اول همش میگفتم پس کی این دانشگاه تموم میشه ؟!! ولی الان ۱۸۰ درجه برعکس اون روزهام :/
پاسخ:
واقعا" همینطوره که شما میگین. کلا" آدمیزاد تا یه چیزی رو از دست میده تازه میفهمه چی رو از دست داده :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">