Ma vie quotidienne

یادداشت های روزانه

Ma vie quotidienne

یادداشت های روزانه

آخرین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

دفترچه خدمت سربازی رو سه شنبه 1394/8/19 پست کردم و تاریخ اعزام 1395/4/1 برام خورد، ان شاالله که هرچی خیره پیش بیاد.
حال و احوال اینروزام همچین میزون نیس، بقول شاعر که میگه:

میدونم هیشکی تو دنیا همدم من نمیشه؛ آخه هیچ کسی شریک غصه و غم نمیشه
هرچی درده، هرچی غصه اس مال قلب منه؛ چرا ای خدا یه ذره از غمم کم نمیشه

  • muha mmad

امروز نرفتم سرکار، رفتم دنبال کارهای بیمه و خدمت. شکرخدا به همه ی کارهامم رسیدم.

فقط باید دوشنبه ی هفته بعد برم برا واکسن وبعداز اون هم مدارکامو تحویل پلیس +10 بدمو دفترچه اعزام به خدمت. نمیدونم سال دیگه همین موقع کجا خوام بود حالا زنده یا مرده اش بماند ولی تو کدوم پادگان، درحال انجام چه کاری؟ خدا میدونه. چاره ای هم نیس بقول معروف شتریه که درخونه ی همه می خوابه هیچ کاریش هم نمیتونی بکنی.

ما که فعلا" چیزی از این زندگی و این دنیا نفهمیدیم این دوسال هم روش!!!

  • muha mmad

امروز صبح ساعت 7 که رفتم سرکار ساعت 9 ول کردم رفتم دانشگاه (با موتور مثل سگ لرزیدم) تا رسیدم اونجا 9 ونیم شد و یه ربعی پشت درکلاس استاد وایسادم تا اومد بیرون، بهش گفتم استاد، خدا وکیلی بیا 5 دقیقه بریم نمره ی مارو رد کن بره. رفت یه چایی خوردو باهم رفتیم آموزش برگه ی مارو تصحیح کردو یه 10 و نیم خوشگل بهمون داد :|

شانس ما اون خانومی که مسئول نوبت زنی برای تاریخ تصویه بود رفته بود مرخصی وگرنه اگه اون بود می گفت برو یه ماه دیگه بیا (با اون اخلاقِ گندش). خدا خیرش بده مسئول آموزش رو، یه چیزی گفته بود برام بخر بیار تا نشونش دادم و گفتم آقای فلانی اینم چیزی که خواسته بودین؛ سریع برگه تصویه حساب رو درآورد و گفت برو اتاق فلان بعدشم باقی کارای تصویه.

هیچی دیگه بیخود بیخودی رفتیم تصویه حساب کردیمو کارای فارغ التحصیلی روهم انجام دادیم رفت، شکر خدا، شکر خدا که تموم شد. حالا قسمت خوب ماجرا این بود که ما فکر میکردیم چون دوتا درس افتادیم و تکدرس کردیم باید پول این دوتا درس رو بدیم ولی امورمالی گفتش که نه روزانه پول نمیخواد بدی. ماهم شنگول از کل اتفاقای امروز تو این هوای سرد دلگرم شدیم.

الان که تو خونه ام و دارم جزوه ها و کتابای دانشگاه رو بسته بندی میکنم که بذارم کنار واقعا" دلم گرفته، چهار سال نفهمیدیم تموم شد، چهار سال تو سرما و گرما، تو برف و بارون، تو صف انتظار اتوبوس، تو صف سلف برای ناهار، پشت درکلاسا تا استاد بیاد، تو کلاس درس استاد محمدیان، اون درس میداد پای تخته ما ته کلاس پشت کامپیوترا بمب خنثی میکردیم (بازی minesweeper)، سر کلاس شبکه، اون خواب بعداز ناهار اونم ته کلاس چه حالی میداد. فحش دادنا به استادی که روزایی که کلا" دانشگاه کلاس نداشتیم ولی بخاطر کلاس جبرانی که اون گذاشته بود اونم عصرساعت 4 و 5 باید میومدیم. کلاسای بعدازظهر که باید ساعت 1 سوار اتوبوسی می شدیم که تا گوشش پر بود از بچه مدرسه هایی که تازه تعطیل شده بودنو اوتوبوسو رو سرشون گذاشته بودن. بعداز ظهرهایی که بعداز ناهار حال نداشتیم بریم نماز و رو چمنای کنار استخر دانشگاه تو آفتاب میخوابیدیم و حال میکردیم. توت خوردنای تو دانشگاه، کلاس شروع می شد همه میرفتن سرکلاس ما هنوز وایساده بودیم توت میخوردیم. عکسایی که بچه ها گرفتنو هیچ کدومشم به دست ما نرسید :|

گذشت، همه ش گذشت؛ دیگه هم تکرار نخواهد شد و من فقط اینجا با این کلیدهای روی صفحه کلید فقط میتونم بنویسم که:                    

                                     یادش بخیر، همین!

  • muha mmad

فک کنم یکی دوهفته ای هست ننوشتم، دیگه محرم بوده و هیئت و امتحان تکدرساوو باقی مسائل که نشده بیام اینجا.

از امتحانا بگم که یکیش شانس ما استادش از این ترم تو دانشگاه تدریس نمیکنه و کلا رفته تا زنگش بزنن و بیاد تصحیح کنه برگه ی مارو دو سه هفته ای طول کشید، بازم شکرخدا اومد تصحیح کرد 15.5 شدیم رف. اون یکیشم که دوهفته اس میرم پشت درکلاسش که بیاد تصحیح کنه هنوز نیومده این هفته ام که گفت برو من خودم میرم تصحیح میکنم که بعدش زنگ زدیم دانشگاه گفتن نیومده تصحیح کنه و مارو ... کرد.

بدبختی هم اینه که فقط دوشنبه سه شنبه ها دانشگاس، ان شاالله این هفته برم نمره رو بگیرم تموم شه بره بحق علی؛ دگه خسته شدم.

امروز یه کار خوب و مفید هم کردم اونم اینکه بازی کلش رو پاک کردم رف، خیلی وقتمو میگرفت اعصابمم خورد کرده بود به هیچ کاریم نمیرسیدم. از بچه های کلن خداحافظی کردمو خیلی شیک و تروتمیز انیستالش کردم. گور بابای کلش.

الانم میرم برم ناهار بخورمو برم خونه حسین بشینیم دربی رو ببینیم، به امید برد تیم محبوب استقلال :)

  • muha mmad