Ma vie quotidienne

یادداشت های روزانه

Ma vie quotidienne

یادداشت های روزانه

آخرین مطالب

اینجایی که چند وقتیه کار می کنیم یه آپارتمانه 4 طبقه و 12 واحدیه هر واحدیشم تقریبا 80، 90 متره. گاهی اوقات هم کسی میاد با زنو بچه می بینن. خیلی وقته پیش فروش کرده و مثل اینکه چنتا واحدیشم فروخته. امروز از کارگر ساختمون پرسیدم این واحدارو تقریبا چند میگه برای فروش؟ گفت: دیگه 160، 170 میلیون...

الان هرجوره فکرشو میکنم می بینم جدا" مثلا من یه جوون 22 ساله که الان حساب بانکیم 80 هزار تومن پول توشه با حداکثر ماهی 600 هزار تومن بعد از چند سال میتونم یه خونه ی 80 متری بخرم؟

اصن دست بالا، گیرم بعد از خدمت سربازی که اومدم یه شغل توپ گیرم اومد ماهی 2 میلیون (همیشه تو خواب به همچین شغلی با همچین درآمدی فکر میکنم) ماهی یه میلیونش که حداقل خرج خوردو خوراک میشه اونم نه یه خوراک سلطنتی در حد معمول، بگیر ماهی یه میلیونشم پس انداز برای خونه. اونوقت بعد از 14 سال میشه یه همچین خونه ای خرید. حالا 14 سال دیگه این خونه همین قیمت خواد بود؟؟؟ تو این 14 سال چی؟ اجاره خونه از اون یه میلیون پس اندازه کم میشه. ماشین چی؟ خرجای اضافیه دیگه چی؟ مثلا" خرج عروسی؟ اون شغله ماهی دو میلیون چجوری جور خواد شد؟

هرچی فکر میکنم هیچ جوره، جور درنمیاد :|

خدایا، جدا" چکار خوایم کرد؟؟؟ 

  • muha mmad

امروز یکی از اون روزای سخت کاری بود، یعنی پیرم در اومد. حساب کن 10 تا وال واشر همه شون رو داربست اونم تو ارتفاع 15 متری رو به پایین. بعدشم که ساعت 2 تموم شده رفتیم یه جا دیگه 3 ساعتی هم اونجا بودیم تا الان که نیم ساعتیه اومدم خونه و ناهارو الانم که اینجا تشریف دارم. بعد از اینجا هم میخام برم سروقت بقیه کتاب "داستان دوشهر" چارلز دیکنز.

واقعا شبهای زمستون با اون بلندیش فقط جون میده کتاب به دست، پای بخاری و زیر پتو بخوابی و یه فنجون چای هم بغل دستت. هیچی دیگه، به همین سادگی کیف دنیارو بکنی بیخیال از هر مشغله و فکر غرق در داستان بشی.

  • muha mmad

برای من زمستون همیشه از فصل های دیگه زیباتر و لذت بخش تر بوده، البته زمستونی که تو رویاهای من هست از این زمستونی که آسمون شهرمن داره خیلی متفاوته. زمستون اینجا حداقل تو این سالهایی که عمر من قد داده فقط سردی هواش به زمستون شبیه بوده ولاغیر. زمستون باید زمستون باشه اصن زمستونی که زمستون نباشه زمستون نیس، والا :)

دیگه بدتر از این که صبح جمعه ای از خواب پا میشی می بینی همه رفتن بیرونو تو موندی تنها تو خونه و به احتمال زیاد تا شب هم برنامه همینه چون دیشب گفتن فردا میای و تو از روی خستگی دیشب گفتی نه و دیگه اینکه بعدش از بی حوصلگی و فکرای فراوون که چیکار بکنم چیکار نکنم یاد وبلاگ میوفنی و به خودت میگی بزار برم حداقل چهارخط بنویسم و نتیجه شم میشه همین پست :|

  • muha mmad
تو این مدتی که ننوشتم خیلی وقتا پیش میومد که میومدم تو همین صفحه ی ارسال مطلب و چند خطی هم می نوشتم ولی پاکشون میکردمو صفحه رو می بستم. آخه نوشتن از روزمرگی های تکراری که صبح با رفتن سرکار شروع میشه و عصرهم با اومدنو ناهار خوردنو بعدشم شب خوابیدن تموم میشه چیزی برای نوشتن به آدم نمیده.
تنها کار مفیدی که سعی کردم این چند مدت شروع به انجامش بدم کتاب خوندن بوده اینم بیشتر برای فرار از گوشی و این برنامه ها و بازی هاس که واقعا" مثل خوره وقت و زمان آدمو میخوره و بدیش هم اینه که دیگه گذر زمان از یادت میره. مثلا" دو دقیقه میای یه سر بزنی یهو میبینی اوووف دو سه ساعت الکی تو این برنامه و اون برنامه چرخیدی؛ حداقل با خوندن کتابه حتی اگه شده کتاب داستانی رمانی چیزی، آخرش یه چیزی شاید گیرت بیاد. قبلنا فیلم هم زیاد می دیدم ولی الان همچین حوصله ای به فیلم دیدن هم ندارم. شاید کتاب خوندنه برام لذت بخش تراز بقیه ی این چیزا بوده و باشه...
  • muha mmad
دفترچه خدمت سربازی رو سه شنبه 1394/8/19 پست کردم و تاریخ اعزام 1395/4/1 برام خورد، ان شاالله که هرچی خیره پیش بیاد.
حال و احوال اینروزام همچین میزون نیس، بقول شاعر که میگه:

میدونم هیشکی تو دنیا همدم من نمیشه؛ آخه هیچ کسی شریک غصه و غم نمیشه
هرچی درده، هرچی غصه اس مال قلب منه؛ چرا ای خدا یه ذره از غمم کم نمیشه

  • muha mmad

امروز نرفتم سرکار، رفتم دنبال کارهای بیمه و خدمت. شکرخدا به همه ی کارهامم رسیدم.

فقط باید دوشنبه ی هفته بعد برم برا واکسن وبعداز اون هم مدارکامو تحویل پلیس +10 بدمو دفترچه اعزام به خدمت. نمیدونم سال دیگه همین موقع کجا خوام بود حالا زنده یا مرده اش بماند ولی تو کدوم پادگان، درحال انجام چه کاری؟ خدا میدونه. چاره ای هم نیس بقول معروف شتریه که درخونه ی همه می خوابه هیچ کاریش هم نمیتونی بکنی.

ما که فعلا" چیزی از این زندگی و این دنیا نفهمیدیم این دوسال هم روش!!!

  • muha mmad

امروز صبح ساعت 7 که رفتم سرکار ساعت 9 ول کردم رفتم دانشگاه (با موتور مثل سگ لرزیدم) تا رسیدم اونجا 9 ونیم شد و یه ربعی پشت درکلاس استاد وایسادم تا اومد بیرون، بهش گفتم استاد، خدا وکیلی بیا 5 دقیقه بریم نمره ی مارو رد کن بره. رفت یه چایی خوردو باهم رفتیم آموزش برگه ی مارو تصحیح کردو یه 10 و نیم خوشگل بهمون داد :|

شانس ما اون خانومی که مسئول نوبت زنی برای تاریخ تصویه بود رفته بود مرخصی وگرنه اگه اون بود می گفت برو یه ماه دیگه بیا (با اون اخلاقِ گندش). خدا خیرش بده مسئول آموزش رو، یه چیزی گفته بود برام بخر بیار تا نشونش دادم و گفتم آقای فلانی اینم چیزی که خواسته بودین؛ سریع برگه تصویه حساب رو درآورد و گفت برو اتاق فلان بعدشم باقی کارای تصویه.

هیچی دیگه بیخود بیخودی رفتیم تصویه حساب کردیمو کارای فارغ التحصیلی روهم انجام دادیم رفت، شکر خدا، شکر خدا که تموم شد. حالا قسمت خوب ماجرا این بود که ما فکر میکردیم چون دوتا درس افتادیم و تکدرس کردیم باید پول این دوتا درس رو بدیم ولی امورمالی گفتش که نه روزانه پول نمیخواد بدی. ماهم شنگول از کل اتفاقای امروز تو این هوای سرد دلگرم شدیم.

الان که تو خونه ام و دارم جزوه ها و کتابای دانشگاه رو بسته بندی میکنم که بذارم کنار واقعا" دلم گرفته، چهار سال نفهمیدیم تموم شد، چهار سال تو سرما و گرما، تو برف و بارون، تو صف انتظار اتوبوس، تو صف سلف برای ناهار، پشت درکلاسا تا استاد بیاد، تو کلاس درس استاد محمدیان، اون درس میداد پای تخته ما ته کلاس پشت کامپیوترا بمب خنثی میکردیم (بازی minesweeper)، سر کلاس شبکه، اون خواب بعداز ناهار اونم ته کلاس چه حالی میداد. فحش دادنا به استادی که روزایی که کلا" دانشگاه کلاس نداشتیم ولی بخاطر کلاس جبرانی که اون گذاشته بود اونم عصرساعت 4 و 5 باید میومدیم. کلاسای بعدازظهر که باید ساعت 1 سوار اتوبوسی می شدیم که تا گوشش پر بود از بچه مدرسه هایی که تازه تعطیل شده بودنو اوتوبوسو رو سرشون گذاشته بودن. بعداز ظهرهایی که بعداز ناهار حال نداشتیم بریم نماز و رو چمنای کنار استخر دانشگاه تو آفتاب میخوابیدیم و حال میکردیم. توت خوردنای تو دانشگاه، کلاس شروع می شد همه میرفتن سرکلاس ما هنوز وایساده بودیم توت میخوردیم. عکسایی که بچه ها گرفتنو هیچ کدومشم به دست ما نرسید :|

گذشت، همه ش گذشت؛ دیگه هم تکرار نخواهد شد و من فقط اینجا با این کلیدهای روی صفحه کلید فقط میتونم بنویسم که:                    

                                     یادش بخیر، همین!

  • muha mmad

فک کنم یکی دوهفته ای هست ننوشتم، دیگه محرم بوده و هیئت و امتحان تکدرساوو باقی مسائل که نشده بیام اینجا.

از امتحانا بگم که یکیش شانس ما استادش از این ترم تو دانشگاه تدریس نمیکنه و کلا رفته تا زنگش بزنن و بیاد تصحیح کنه برگه ی مارو دو سه هفته ای طول کشید، بازم شکرخدا اومد تصحیح کرد 15.5 شدیم رف. اون یکیشم که دوهفته اس میرم پشت درکلاسش که بیاد تصحیح کنه هنوز نیومده این هفته ام که گفت برو من خودم میرم تصحیح میکنم که بعدش زنگ زدیم دانشگاه گفتن نیومده تصحیح کنه و مارو ... کرد.

بدبختی هم اینه که فقط دوشنبه سه شنبه ها دانشگاس، ان شاالله این هفته برم نمره رو بگیرم تموم شه بره بحق علی؛ دگه خسته شدم.

امروز یه کار خوب و مفید هم کردم اونم اینکه بازی کلش رو پاک کردم رف، خیلی وقتمو میگرفت اعصابمم خورد کرده بود به هیچ کاریم نمیرسیدم. از بچه های کلن خداحافظی کردمو خیلی شیک و تروتمیز انیستالش کردم. گور بابای کلش.

الانم میرم برم ناهار بخورمو برم خونه حسین بشینیم دربی رو ببینیم، به امید برد تیم محبوب استقلال :)

  • muha mmad
اشتباه بزرگی بود درب فاحشه خانه ها را بستند!!
آن زمان مردها مجبور نبودند برای تخلیه یک حس حیوانی عشق را بهانه کنند
با عشق وارد شوند ، دروغ بگویند بعد اعتراف به اشتباه کنند.
آن وقت ها از یک رابطه ی پست شروع میشد و گاهی عاشق میشدند و آب توبه ای میریختند و انسانی بیچاره و گمراه نجات پیدا میکرد!
امروز چه؟
با یک رابطه ی خدایی به نام عشق آغاز میشود و به مرور انسانی مظلوم و بی گناه تبدیل به محکوم بینوایی میشود که نمیداند جرمش چیست!
اشتباه بود درب فاحشه خانه ها را بستند ! آن روزها فاحشه ای با مردانگی یک مرد نجات پیدا میکرد این روزها زنان بیگناه با نامردی مردان فاحشه میشوند...

همین امروز خودم با چشم و گوش خودم دیدمو شنیدم رفیقی که تا دیروز دم میزد از اینکه فلانی چقدر ... که دوس دختر داره یا فلان دختر چقدر ... که تا حد مرگ عاشق فلانی شده، خودش امروز همچین با عشوه و ناز با یه دختر گل میگفتو گل میشنوفت. تازه میگفت من این دخترو بخاطر ... نمیخام خیلی دوسش دارمو فلان!

پ.ن: بعداز اون پست ازدواج و این پست هرچی با خودم فکر کردم گفتم واقعا نکنه من خیلی بی احساسم و نسبت به این مسائل اینقدر سخت گیر یا نه واقعا طرز فکرمن درسته و این همه آدم دارن راه اشتباهی رو میرن. نمیدونم والا!
  • muha mmad

شنبه قراره برم دومین امتحان تکدرس رو بدم بخاطر همین امروز به حاجی گفتم که فردا و پس فردا نخوام اومد سرکار. بشینم بخونم قبول بشیم تموم شه بره. دیگه اصلش سرم به کتابو امتحان نمیره!

شاید این امتحان آخرین امتحان عمرم باشه شایدم بعداز خدمت ارشد خوندم. الان هیچ تصوری از آینده و اینکه قراره چه .... بخورم تو ذهنم نیس، هییییچ! ان شاالله که هرچی خیره پیش بیاد.

  • muha mmad